یک دسته گل

پیرمرد لاغر و رنجور با دسته گلی بر زانو روی صندلی اتوبوس نشسته بود . دختری جوان، روبه روی او، چشم از گل‌ها بر نمی‌داشت. وقتی به ایستگاه رسیدند، پیرمرد بلند شد، دسته گل را به دختر داد و گفت: می‌دانم از این گل‌ها خوشت آمده است.

به زنم می‌گویم که دادم شان به تو. گمانم او هم خوشحال می‌شود. دختر جوان دسته گل را پذیرفت و پیرمرد را نگاه کرد که از پله‏ های اتوبوس پایین می‌رفت و وارد قبرستان کوچک شهر می‌شد!

 


برچسب‌ها: یک دسته گل , داستان دسته گل , عشق همیشه ,

تاريخ : دو شنبه 28 فروردين 1391 | 8:30 | نویسنده : ایــزدمهــــــــــــــــر |

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 36 صفحه بعد

.: Weblog Themes By VatanSkin :.